اشعار poems
آغوش عشق
زیبایی و سرور به جانت دمیده اند
چون آهوان نغز به صحرا چمیده اند
شیوا نوشته بود به درگاه جنتش
زیبا رخم به ناز تو این آفریده اند
آزرده خاطرم ز تمنای روزگار
گویا که عشق را به حقیقت ندیده اند
در راه عشق باختن جان ضرورت است
کین سّر سر به مهر ز جانان پدیده اند
بیداد می کند هوس اندر میان جمع
این رهروان جان ز هوسها بریده اند
عقل و خرد به درس و حساب و کتابت است
جایی که عشق لانه کند دل گزیده اند
هر کس که جان طلب نکند رنج می برد
تکرار چون به دایره افتد خمیده اند
گر اوج را طلب تو کنی پر گشوده دار
سیمرغ جان ببین که به اعلا پریده اند
دم می زنند عارف و عامی ز عقل و دین
این تارهای سخت که بر تن تنیده اند
آغوش عشق هر که گشاید رهایی است
آری "رها"ست، جمله به جانان رسیده اند
جلوه پیدا
مریم ای بوی خوشت جلوه زیبای بهشت
پاکی و لطف رخت صبح مسیحای بهشت
بسته عشق تو گشتم نروم راه نجات
گیسوی پر شکنت سلسله دریای بهشت
غافلی از من و از ناله و فریاد دلم
آه از این مهر و وفاحسن دلارای بهشت
رخ نما تا که به محراب تو سر بگذاریم
این حدیثی است مگر جلوه پیدای بهشت
گر نصیبم شودآن لعل لب گلگونت
بیخوداز خویش شوم مست و شیدای بهشت
مرمرین قدت ای یار چو صانع پرداخت
خوش نشاندست بر آن پرده دیبای بهشت
از کمند تو صنم کی شود این صید "رها"
که فتادست در ان زلف چلیپای بهشت
گسستن
خم ابروی تو دلدار کمان شب قدر
صورتت کامل قرصی است چو ماه شب بدر
گلرخی بود میان همه گلهای چمن
منبر گل چو به پا شد بنشستست به صدر
بلبلان مست تمنای یکی لبخندش
ور اجابت نکند نیست دگر چاره و چدر
من حیران شده از عشق ز دیوانگیم
از شبانگه به سحر منتظرم چشم به بدر
عاقبت پرده هستیم گسستن خواهم
تا "رها" گردم از این درد به پای هر جدر
بیداد
روی زیبای تو هرگه که چو خورشید دمید
رونق هستی ما بود که از غیب رسید
گفتم ای مه ز چه بر گریه من می خندی
این شب تیره و این اشک ز غم گشت پدید
تاب این دوری و هجر و غم و اندوه نداشت
قامت سرو از این بار گران خسته خمید
عشق او بود که شد موجب رسوایی من
آهوی خوش نفسی بود از این دشت رمید
اخر این عشق شکستی ز تو بیداد هیهات
چشم بینا به جهان نیست حقیقت را دید
جان به پای تو فشاندن همه رسم ادب است
لیکن این قلب شکستن ز تو امریست بعید
من به عهد تو و عشق تو وفا خواهم کرد
این ستم بر دل شیدای "رها" را که شنید
بیوفایی
در این دنیای وحشی جای آدم نیست
گرت رنجی رسد زین مردمان هم جای ماتم نیست
جهان گرديده لبریزاز قساوتها و خودخواهي
دگر جایی برای عاشق و عشقش به عالم نیست
من از مردن نمی ترسم ز مرگ عشق می ترسم
که بر انگشتری جان نگین عشق خاتم نیست
دلم آزرد و رفت و چشم بر عشق و محبت بست
کجا باید گریزم من ز هر جایی كه حاتم نیست
گذشت عمر را بنگر پشیمانی به بار آرد
نه پنهانی و ني پيدا مرااز خویش یادم نيست
نه میل خویشتن دارم نه دیگر آرزویی را
رها افتاده ام در راه غم آنجا که یارم نیست
اسیر عشق
شکایت از چه کنم کین نگار مشکین موی
به قهر می کشد آخر مرا چه چاره بگوی
دلش به لرزه نیاید ز اشک و آه و غمم
عجب ز قلب تو ای جان تهی زنرمی خوی
روا نبود شکستن دلم به قهر و غضب
کنون که نوبت تست ای صنم دلی تو بجوی
تو مریمی و ز بوی تو مست مست شدم
سزاست گر که بمیرم بکش بهشتی روی
سزای من نبود گوشه ای به زندانی
گنه نکرده به زنجیر بسته ای ز چه روی
ز بوی زلف پریشان اگر که مست شدم
اسیر حلقه گیسوت گشته ام خوش بوی
اگر چه خاطر من خسته ای به بی مهری
"رها"ست عاشق و ازعشق تو نپیچد روی
تولد مهر
دوباره صبح پدید آمد وسپیده دمید
بهار عشق زاردیبهشت گشته پدید
سپیدی شه خوبان زعرش شد پیدا
صداي نغمه بلبل ز بوستان بشنید
ز بوي مريم خوشبوهواست عطرآگين
وجود نازك اين طرفه را بغايت ديد
حضورمردم چشم ونگاه سحرآميز
بيا كه نوبت دوران ما به عشق رسيد
نسيم مي وزد اكنون وبلبلان رقصان
كنون كه ميرسد ازآسمان شكوفه نويد
همان دمي كه دو چشمش به اين جهان بگشود
غزال چشم سياهي به دشت دل بچميد
صدای دلکش آن لعبت فسونکارش
"رها" شنید و زشادیش چاک سینه درید
مولود
چشم زیبای تو ای لعبت لولی وش مست
چشمه آب زلالیست زکوثر در دست
عاشقم بر رخ زیبات تو ای عشوه گرم
زندگی از تو روانست به دل گرم نشست
بوسه از آن لب زیبا و دل انگیز رواست
می دهد لذت نابی که غم ازدل بگسست
تا هویدا شد و در دایره رندانه نشست
ساقی از حیرت مه جام می ش را بشکست
در کنار چو تویی مریم خوشبوی و سپید
دربه روی مه و خورشید ببایست که بست
روز مولود تو امروز فلک بی کم و کاست
اين جهان را به گل ناز مزین کردست
گر روايت كنم ازحال دلم اين ايام
هجرو دوري وغم عشق روانم را خست
در غیاب تو چنین می گذرد بر حالم
پر پرواز گشاييد رهايي بالست
گشته ام در ره عشق تو فروزان چون شمع
جان "رها" با سر زلف تو به جنت پيوست
تکرار
جهان به دایره چر خ جمله تکرار است
خوشا کسی که به تکرار بی تعلق بست
به صبح گر که نظر می کنی زهی هشدار
که روشنی ز پس تیرگی به تیره نشست
تکرر آن که ندارد ز عشق بوده و بس
از آنکه عشق نباشد به هرکسی در دست
عزیز دارمش آن ماهروی مهرانگیز
منم که بر رخ زیباش بسته هستم ومست
تنی به خاک رود رویشی دگر گردد
دلم زجهل و خرافات و نامرادی خست
در این میان که در این حلقه بسته حیرانیم
زمانه هیچ ندارد بجز تکرر پست
چنین که منع کنند این زمان زمستی وعشق
ببین "رها" که ز دنیا وآخرت هم رست
جوشش عشق
به دور شمع سحرگه بسوخت پروانه
که شرح عشق بگویند بس به افسانه
خمار زلف پریشان و چشم مهوش تست
هزار زاهد و رند و فقیه و فرزانه
فدای آن قد رعنات ای بهشتی روی
منم که می کشم از جام جرعه پیمانه
همان دمی که گرفتم تو را درآغوشم
گرفتم از لبت ای یار بوسه رندانه
به بوسه ازلب زیبات مست مست شدم
چنان که می ، کندم مست وقت میخانه
شراب ناب ز چشمت گرفته جوشش عشق
کجاست آنکه به مهر تو گشته بيگانه
چگونه دل زتو گیرم که جان شیرینی
ز عشق روی تو ای مه "رها"ست دیوانه
کاش می دانستی
کاش می دانستی
که دلم با تو یکیست
زندگی جلوه تاریکی نیست
غم و اندوه و پریشانی و درد
غصه و گریه و شادی لبخند
همگی می گذرند
انچه می ماند
نیست جز لمس دو دست
نیست جز ناز نگاهی
که به چشم دگری می نگرد
ریسمانی که زند یک پیوند
اه ای ریزش اب
اه ای چشمه نوش
مست عشق..... بیست و چهارم اردیبهشت ...روز رهایی
بنده لعل لب دوست به اقرار آمد
از گناهی که نکردست به گفتار آمد
ساقی مجلس عشق است بدورش جمعند
عاشقان مست سماع دست به دستار آمد
آن قدح پر شده از خون دل عاشق بود
مست یک جرعه به لب گشته پدیدار آمد
منکر عشق نشد لیک ز بخت و اقبال
این چنین در گذر عمر به رفتار آمد
عاشقان غرق نیازند و ز معشوق جفا
هر چه او کرد دو صد بیش به اصرارآمد
الغرض گردش ایام ز چرخ فلکی است
زین سبب دور شب و روز به تکرار آمد
همه شب تا به سحر اشک بریزم نالم
این "رها"یی است که در دام گرفتار آمد
آغوش عشق ... بیست و چهارم اردیبهشت ... روز رهایی ....
زیبایی و شکوه به جانت دمیده اند
چون آهوان نغز به صحرا چمیده اند
شیوا نوشته بود به درگاه جنتش
زیبا رخم به ناز تو این آفریده اند
آزرده خاطرم ز تمنای روزگار
گویا که عشق را به حقیقت ندیده اند
در راه عشق باختن جان ضرورت است
کین سّر سر به مهر ز جانان پدیده اند
بیداد می کند هوس اندر میان جمع
این رهروان جان ز هوسها بریده اند
عقل و خرد به درس و حساب و کتابت است
جایی که عشق لانه کند دل گزیده اند
هر کس که جان طلب نکند رنج می برد
تکرار چون به دایره افتد خمیده اند
گر اوج را طلب تو کنی پر گشوده دار
سیمرغ جان ببین که به اعلا پریده اند
دم می زنند عارف و عامی ز عقل و دین
این تارهای سخت که بر تن تنیده اند
آغوش عشق هر که گشاید رهایی است
آری "رها"ست، جمله به جانان رسیده اند
جلوه پیدا
مریم ای روی مهت جلوه زیبای بهشت
پاکی و لطف رخت صبح مسیحای بهشت
بسته عشق تو گشتم نروم راه نجات
طره پر شکنت سلسله دریای بهشت
غافلی از من و از ناله و فریاد دلم
آه از این مهر و وفاحسن دلارای بهشت
رخ نما تا که به محراب تو سر بگذاریم
این حدیثی است مگر جلوه پیدای بهشت
گر نصیبم شودآن لعل لب گلگونت
بیخوداز خویش شوم واله و شیدای بهشت
مرمرین قدت ای یار چو صانع پرداخت
خوش نشاندست بر آن پرده دیبای بهشت
از کمند تو صنم کی شود این صید "رها"
که فتادست در ان زلف چلیپای بهشت
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
دلم بسوخت به آتش پناه بر چه برم
نشاند اشک به چشمم زغم و سینه درم
هزار واژه گنگ است همدمم شب و روز
سرم به همهمه گرم است و فکر بی ثمرم
امید میرود اکنون و آرزو پامال
ز شکوه می کشم آهی ز خویش بیخبرم
کجاست آنکه ز مهر و زعشق می داند
ندیده ام به جهان وز همیشه خسته ترم
نه پای رفتن و نی تاب ماندنی دارم
کجا توان که بمانم کنون که دربدرم
"رها" دلی که ببستی به قهر بشکستست
غم نبودن او وه شکسته این کمرم
بسته عشق
بیقراری می کند دل چاره درمانش کجاست
این ره بی انتهای عشق پایانش کجاست
با خیال روی او افتان و خیزان میروم
مست و مدهوش می ش این جام، پیمانش کجاست
بر رخ زیبا نشان عشق نتوان یافتن
کشتن و سوزاندن یاران و رحمانش کجاست
در میان جمع یاران نیست یار دلبرم
باغ و بستان پر ز گل سرو خرامانش کجاست
غنچه لب می گشاید تا بخندد گلبنی
در میان این گلستان پسته خندانش کجاست
بازی گردون به تکرار است و برهر نوبتی است
دور بر مستان چو افتد حلقه رندانش کجاست
گر "رها" پژمرده از جور و جفای روزگار
بسته زنجیرعشق است او و سامانش کجاست
هجر
امشب ای ماه به بالین تو من بیدارم
از غم دوری و هجرش ز جهان بیزارم
شاید ای ماه ملامت کنیم زین رفتار
آخر ای فتنه ز دوریست که من بیمارم
می تپد قلب چو بر لب ببری نامش را
اشک بر گونه و بر سینه رود بسیارم
حاصل عشق بجز این همه اندوه نبود
روزها می گذرد سخت، دهد آزارم
قصه عشق به دیوان بنویسند حدیث
کس ندانست که بر جان چه رود زین بارم
آه از آنروز که دیدار توام حاصل شد
دشت بی حاصل جان شد همه مریم زارم
تشنه عشق تو هستم کنی از آب دریغ
بر خزان میرود این عشق "رها" گلزارم
هوای تو
امشب هوای عشق تو بازم به سر گرفت
گویی که مست، دختر رز را به بر گرفت
مستانه با خیال تو پرواز می کنم
آری دلم ز عشق تو اینسان شرر گرفت
رفتم که با غم تو و هجرت به سر کنم
این شب نه آن شبی است تواند سحر گرفت
آرام جان من تو بُدی ای ستمگرم
یادی ز من نمی رود عمرم هدر گرفت
تا کی "رها" به خلوت و تنها نشسته ای
طنزی است روزگارجهان سر به سر گرفت
رهایی
مرا که عاشق روی توام نه قهر رواست
بیا که عاشق دیرینه را به مهر سزاست
ز غم گسسته دلم اشک ریزم از هجرش
که اشک دیده نگینی زعشق پر زبهاست
مرا ز خویش تو راندی و من وفادارم
ندانم از چه دلم از جفا و جور جداست
خیال و خواب تو هرگز نمی رود ز برم
که دیدن رخ زیبات هر دمی زیباست
گرفته ام به گریبان خویش سر را بیش
که هرچه می گذرد بیش می شود، غمهاست
به بند تن همه بستست تار و وپودم را
اگر به خاک دهم تن به جان قسم که رهاست
بسته عشق
بیقراری می کند دل چاره درمانش کجاست
این ره بی انتهای عشق پایانش کجاست
با خیال روی او افتان و خیزان میروم
مست و مدهوش می ش این جام، پیمانش کجاست
بر رخ زیبا نشان عشق نتوان یافتن
کشتن و سوزاندن یاران و رحمانش کجاست
در میان جمع یاران نیست یار دلبرم
باغ و بستان پر ز گل سرو خرامانش کجاست
غنچه اي لب می گشاید تا بخندد گلبنی
در میان این گلستان پسته خندانش کجاست
بازی گردون به تکرار است و برهر نوبتی است
دور بر مستان چو افتد حلقه رندانش کجاست
گر "رها" پژمرده از جور و جفای روزگار
بسته زنجیرعشق اوست سامانش کجاست
منتظر تو
به مژده داد به بلبل ندا رسیدن تو
که گل رسید به صحرا سحردمیدن تو
در این دیار مرا نیست جز غم غربت
عجب نشسته به قلبم غم ازندیدن تو
گذشت عمر به یغما و من ندانستم
که یک نفس که کشیدم بُد از شنیدن تو
به شادیم نفزود و مرا زحرمان کشت
به بام جان ننشستی هما پریدن تو
بهار می گذرد عمر ما به پاییز است
کمان ابروی یار و کمر خمیدن تو
مرا نیاز تو باشد بیا و ناز بکن
تو ناز گر که فروشی کنم خریدن تو
به بند زلف ببستی مرا وباکت نیست
نگه کنم نگران در چمن چمیدن تو
خیال روی تو هرگز نمیرود زنظر
"رها"ست منتظر وه سحر دمیدن تو
راه عشق
بزن بر سینه ام تیری ز مژگان تا بلا خیزد
روان بر پیکرم ریزد ز خون تا مبتلا خیزد
صبوری می کنم تا گرد از رویت براند صبح
چو صیقل گردد آیینه از آن صیقل جلا خیزد
لهیب عشق گر سر زد بسوزد شمع و پروانه
به خاکستر شدن تن دادن و مردن ولا خیزد
به بزم عشق پنهان می کند سوز درونش را
اگر آهی کشد از سینه پرسوزش صلا خیزد
به محراب دعا گویم ثنایش را که نستیزد
بر این بیگانه از خود درنهانش ولولا خیزد
"رها" راهی بزن کز داغ ان آلاله ها گریند
کزین آشفتگی باری هزاران صد هلا خیزد
پامال جفا
آمدی تا که از این رنج درون
گیرم آسودگی از درد فزون
نقش رخسار دلم را نقش است
نتوانم روم از ورطه برون
تیر مژگان زده ای بر دل من
از دو چشمان درخشان فسون
آرزوها همه بر باد شدست
وه چه زیباست رخش گندمگون
سرنوشتم به عبث دست من است
ره دیگر زده است او اکنون
آنکه پامال جفا کرد "رها" زندگیم
صورتی بود لطیف و گلگون